بهمن ِ هفتاد و دو،بدنیا آمدم.قرار بود بشوم سارا،نمیدانم چه شد که شدمسولماز.

ده ماهه که بودم،حرف زدم.بر مبنای شهادت ِ دیگران خوب هم حرف میزدم.پ

نج ساله که بودم،یادم دادند بنویسم.شش ساله که بودم،در جشن ِ آخر سال ِ پیش دبستانی،یک سوگندنامه طولانی ِ مزخرف دادند دستم و مجبورم کردند جلوی چشم ِ یک مشت مادر و پدر خوشحال ِ الکی امیدوار،بخوانمش و یک مشت بچه شش ساله دماغو را ردیف کردند پشتم و وادارشان کردند هرچه که میگویم تکرار کنند.

.به من است که میگویم خدا لعنت کند باعث و بانی ِ خواندن ِ سوگند نامه آن روز را.به یک دهم ِ حرف های آن روزم مبنی بر وفاداری به علم و تلاش مستمر برای کسبش هم پایبند نماندم.گناه ِ سوگند ِ دروغین آن همه بچه شش ساله،پای آن آدم بزرگ های ابله.به من چه...هفت ساله که شدم دو تا پسربچه دماغوی جیغ جیغو را نشانم دادند و گفتند"این دوتا،دوقلو هستند.همزمان از شکم مادرت آمدند بیرون.اسمشان داداش است.

دوستشان داشته باش!".هشت ساله که شدم،روبان زرد دوختند پایین ِ مقنعه آبی ام که یعنی مامور بهداشت مدرسه ام.که یعنی حواسم به بچه ها باشد با دست آب نخورند و کالباس و سوسیس نخورند و پفک و چیپس نخورند و دست توی دماغشان نکنند و خاک بازی نکنند و من هیچوقت هم حواسم به هیچکدام از اینها نبود.ده ساله که بودم،شدم شورای مدرسه.گاهی از وسط ِ کلاس میکشاندَنم بیرون و مینشاندَنم روی صندلی ِ روبروی خانوم مدیر و یک نفر از اینور و آنور عکس میگرفت و من حتی لبخند هم نمیزدم و نمیفهمیدم قضیه از چه قرار است.

بین خودمان بماند که شورای مدرسه هم نمیدانستم یعنی چه.تمام مزه اش به این بود که گاهی از شر ِ کلاس خلاص میشدم.چهارده ساله که بودم رفتم المپیاد.المپیاد ادبیات و ریاضی.ریاضی تا مرحله دوم پیش رفتم و ادبیات تا مرحله سوم.نتیجه اش هم شد ساعت سبز دیواری و لوح تقدیر و یک بغل سفت از جانب خانوم مدیر.پانزده ساله که بودم،وبلاگ نویس شدم.هجده سالگی،شدم نفر سه هزار و بیست و ششم ِ کنکور ِ ریاضی و چند ماه بعدش هم اسمم را گذاشتند دانشجوی کارشناسی مهندسی شیمی.از آن وقت به بعدش هم هیچ اتفاق مهمی نیفتاد..

 

ایمیل : solmaz_jabbari132@yahoo.com